سلام
هشت تیر 1394 آخرین امتحانم رو دادم و آخرین پروژه درسی دوره کارشناسیم رو هم نهم تیر ماه 1394 خورشیدی برای دکتر دهقان ایمیل کردم و تمام.
راستش راحت نیست بگم چه حسی دارم.
هشت ترم دوره کارشناسی طول کشید. هشت سالی که سه ترم اولش پر غم و اندوه بود. برای منی که تنها پسر خانواده بودم و نازپوروده ورودبه دانشگاه مثله ورود به بهشت بود.فکر میکردم که فرش قرمز پهن کرده اند و هر آنچه بخواهم فراهم است تا خوش بگذزونم و فقط همه چیز باب میل باشد.
اما خب از همون اول خیلی چیز باب میل نبود! در بدو ورود به بابلسر در 22 شهریور تصادف شدیدی کردیم و خدا رحم کرد زنده ماندیم هر چند از وسیله نقیله چیز خاصی باقی نماند که نشکند. (زنده ماندنمان راهم مدیون بستن کمربند و لطف خدا بود).
مشغول درآوردن شیشه خرده ها از سرم بودم که هنوز دانشگاه شروع نشده معضل خوابگاه برایم پیش آمد. خوابگاه به تعداد کافی نبود و من قصد داشتم به هر قیمتی خوابگاه بگیرم. مساله این بود که نمیدانستم چه دارم میکنم!
ورود به خوابگاه و دیدن افراد مختلف از قومیت های مختلف و از فرهنگ های مختلف باورنکردنی به نظر میرسید!
از نظر مذهبی تفاوت ها بیداد میکرد! دو نفر خداناباور و چهار نفر بچه نمازخوان در یک اتاق که البته یکی از این برادران گاهی دمی به خمره هم میزد! میدانید شما که غریبه نیستید من از 12 سالگی نمازخواندن را شروع کردم و نگذاشتم نمازم قضا بشود تا 18 سالگی که وارد دانشگاه شدم! برایم عجیب بود که بقیه مثله من فکر نمی کنن. شوخی های من براشون خنده دار نیست، لهجه ام رو مسخره می کنند و وقتی میخوابم و خروپف میکنم انواع اقسام فحش را که بلدند نثارم می کنند. قبل از اون فکر میکردم که دنیا یعنی خرمدره! فکر میکردم عقل کلم و فکر تغییر دادن دنیا را داشتم و انقدر مطمین در مورد آدم ها و مسائل نظر میدادم که هیچ علامه دهری هم نمیتوانست با آن اقتدار نظر بدهد! علی ای حال هم اتاقی شدن با آن بزرگواران و برادران ملحد و نمازخوان باعث شد که بپذیرم بله! عده ای هستند که مثله من فکر نمی کنند و لزوما اونا نباید تغییر کنند بلکه این منم ه باید یه تغییراتی کنم!
ترم اول با ترس شدید از مشروطی گذشت!
شنیده بودم همه ترم اول مشروط میشوند چون دختربازی می کنند و جنبه شهرجدیدی را ندارند اما خب ترس از مرگ گاهی از خود مرگ هم موثرتر است! چنان خوانم که معدلم بالای 18 شد!هر چند معده ام در این راه از شدت فشارهای عصبی و غذانخوردن ها اسیب های شدیدی دید.
ترم دوم بهار بود و گرم! هوای شرجی بابلسر با ما آن کرد که توهمات نرون با رم! خوابگاه شهید نواب صفوی که لب دریا بود تبدیل شده به مکانی که در آن میتوانستید چهل نفر پسر را ببینید که با هیکل های خراشیده یا نخراشیده فقط با پوشیدن شورت به سبک بدوی ها در محوطه مشغول بازی، مطالعه غذا خوردن و سایر امور هستند!
عجب روزهایی بود، اتاق های شش نفره ما گرم بود گرم تر و گرم تر میشد! کولر که نبود یه پنکه سقفی بود که اگه زیادی قدتان بلند می بود امکان بود سرتون رو هم قطع کنه.
یخچال هم به قدری توان داشت که فقط اجازه ندهد همه چیز گرم تر بشود وگرنه سرد شدن پیشکش!
این ها همه چیزها نبود! دور و برم همه به طرز عجیبی سیگاری میشدند! همه سیگار میکشیدند! بی وقفه هم میکشیدند! داخل اتاق هم می کشیدند!قبل از این بدم نمیومد چندان از سیگار اما قطعا اون ها منو متنفر کردند از سیگار! این نفرت از سیگاری ها باعث شد با قلیونی ها رفیق بشم! تجربه نشون داد که قلیونی ها با معرفت تر بودند! هر چه بود سنتی کار میکردند و سنت ما هم سرشار از رسم و آیین جوانمردی!
ترم دو شد امتحان کردن محیط و زبان بازکردن در دانشگاه! شدم زبان سرخ دانشجوها و یک مخالف!
چند ماه گذشت و ترم سه آغاز شد!
ترم سه آغاز شد با چه ماجراهایی پدیده ای به نام مهدی شیخ!
این که این آدم کی هست یا چه تریپ آدمی هست رو بزارین بعدا در یک پست مفصل توضیح بدم!
خلاصه این ماجرا این که ترم سه معدل 18 مجددا تکرار شد ولی فهمیدم از نظر شخصیتی خیلی عقبم و تصمیم به "تغییر" گرفتم!
ترم چهار همراه بود با انتخابات ریاست جمهوری 92و همنشینی و همکلامی با رجال سیاسی. از محسن رضایی گل سرسبد کاندیداها تا آن یکی برادر چپی نما کواکبیان یا آن دیگری که وعده راه اندازی تاکسی هوایی میداد حال آن که ملت نان نداشتند!
بگذریم
ترم پنج آمد و فاجعه ی تحصیلی اتفاق افتاد
سنگ کلیه و اشتباهات فردی که مفصل درباره آن ها خواهم نوشت کار را به جایی رساند که یک ماه را به حالت بسیار بد زمین گیر شدم و کار به حذف ترم و ... داشت می کشید که نجات یافتم هر چند هر چه در طول چهارترم رشته بودم پنبه شد!
ترم شیش ترم عقلانیت و ترم لذت از جوانی و زندگانی بود!
ترم اشتی کردن با خودم ، اطرافیانم و زندگی شاد. ترم بسیار خوبی بود.
این ترم توام شد با تولد خواهرزاده ام کیان که به سر حد جان دوستش می دارم.
ترم هفت ترم ارشد بود و کار و شورای صنفی!
سه جلد کتاب هفتصد صفحه ای انشالله کفایت شرح ماوقع این ایام را خواهد کرد.
ترم هشت آمد و ما موفق شدیم یکبار هم که شده با همکلاسی های بزرگوار اردو برویم.بالاخره سر کلاس ها هر جلسه شعر بود و ما خیام میرزا!
خستگی مفرطی داشتم پس از پایان ترم ولی خب در آخرین روزهایی که بابلسر بودم باید این ها را مینوشتم تا به وبلاگم و خودم مدیون نباشم.
سر فرصتی مناسب خاطرات این دوران را خواهم نوشت.
فعلا کلی متشکرم ازتون که وقت میزارید و میخوانید.