دنیای گمشده من

شرح حال، نقدها و روزنوشت ها، دل گویه ها و واگویه ها

دنیای گمشده من

شرح حال، نقدها و روزنوشت ها، دل گویه ها و واگویه ها

پیوندها

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

سکانس اول: 

استاد میگه باید کنفرانس بدیم واسه واحد عمومی و تک نفره هم نباید باشه با یکی از بانوان محترم داوطلب میشیم کنفرانس بدیم و پیش استاد میریم تا تعیین کنه کدوم جلسه باید کنفرانس بدیم.


ما: استاد ما میخایم کنفرانس بدیم 

استاد: شما رابطتون با هم چیه؟

ما : استاد رابطه خاصی نداریم!

استاد: بهتر نیست ازدواج کنین؟! 

ما:    :O :O :O

استاد: بیاین دفترم لطفا


سکانس دوم :


بعد از سخنرانی نسبتا کوتاه نیم ساعته در مورد این که این روابط!!! ره به جایی نمی برد و آخر عاقبت ندارد دعوت می کنند به این که از حاشیه پرهیز کنیم  و ..... 

من: استاد ما حتی دوست دختر دوست پسر هم نیستیم!!! ما فقط صرفا تو یه کلاس حضور داریم همین!!! 

استاد: نیم ساعت دیگر سخنرانی و تکرار همان حرف ها 

من: استاد شیرینی میخاین دعا کنیم ارشد قبول بشیم شیرینی میاریم این همه انرژی گذاشتن نمی خادا!

استاد: انشالله شیرینی اون رو هم میخوریم!


سکانس سوم :


من: خانم ------ به نظرتون کی بریم ازدواج کنیم؟ 


و من الله توفیق

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۱۰
امید پویان

در میان داشته ها هر دو بی پدر بودیم

میان سکته و سرطان هر دو در به در بودیم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۱۴
امید پویان

متاسفانه ایام عید نسبتا به تلخی گذشت.

هفته دوم عید ناراحتی شدیدی را ایجاد کرد که  نمی دونم چطور باید بیانش کرد.

حوصله چیزی رو ندارم

از خودم  و ویروس نکبت بار تنبلی که باعث شده تا ساعت 1 ظهر بخوابم ناراحتم.

تصمیم گرفتم قدری تغییر ایجاد کنم و کمی زاویه دار به مسائل نگاه کنم.

و من الله توفیق


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۱۰
امید پویان

آسمان رقصید و بارانی شدیم

موج زد دریا و طوفانی شدیم

                                                      بغض چندین ساله ی ما باز شد

                                                      یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

سال تحصیلی جدید باید رسما تحصیل را آغاز میکردیم.

قبل از تحصیل علاقه شدیدی به نوشتن و خواندن داشتم. روزنامه ها را جلوی چشمم میگرفتم و از خواهرم می خواستم که کمکم کند تا بدانم که چه نوشته است.خواهرهایم همیشه در این زمینه کمک حال بودند و نقش زیادی در کمک به مطالعه من میکردند.....


علی رغم علاقه ام به خواندن و نوشتن در سال تحصیلی اول که در زمان ما ثلثی بود توفیق چندانی نداشتم  و حتی کار به جایی رسید که از بقیه بچه ها هم احساس میکردم ضعیف ترم در درس. تا این که یک  روز اواخر ثلث اول فهمیدم که درس ها سخت نیستند! یعنی انگار یک دفعه دنیایی از فهم به من اعطا شد! 

خلاصه اش این که با وجود شیطنت های بسیار و همراهی با "مهران" و "شاه نبات" در درس هم عقب نیفتادم.....


معلم آن سال ما آقای  ناصر حسین خانی بود در دبستان انقلاب شهر خرمدره، انسان مودبی بود و با بچه ها شوخ و مهربان بود.

یک روز طبع شرارتم گل کرده بود که اذیت کنم ، چون جثه ریزی داشتم در پشت لنگه ی در راهرو قایم شدم و همه کلاس دنبال من میگشتند که ببینند کجایم!

نیم ساعتی گشتند تا این که خوشحال و خندان خارج شدم که دو تا لگدی از آقای حسین خانی عزیز _که در همه حال دوستش میدارم_ نصیب بنده شد و قدری خاطر عزیزم مکدر شد!


همه اش میخندیدم. برایم اهمیتی نداشت که چه پیش می آمد فقط میخندیدم!

مدیر مدرسه مرد خشنی بود به نام آقای اسفندیاری که همه حتی پنجم ها از او میترسیدند و مدام به دانش آموز ها میگفت "کودن عوضی"  و حسابی تهدید میکرد و شلنگ میزد و من از ترس وی زنگ های تفریح هیچ وقت در کلاس نمی ماندم.

یکی از معضل هایم همان مراسم های آغازین با حضور آقای ایوبی عزیز بود!

در برف ها با گام ها کوچکمان به سمت برف ها و مدرسه می رفتیم. چکمه های پلاستیکی در پایمان میکردیم و کلاه هایی سرمان میکردیم که فقط چشم هایمان معلوم بود. در آن صبح های واقعا سرد و بعضا بادی مجبور میشدیم به زور مدیر گرامی نزدیک به 20 دقیقه در آن هوا بایستیم. همیشه آرزو میکردم سریع تر بریم داخل ! اما نمیشد که نمیشد!

در آن سال با محمد دیگر همکلاس نبودیم چون شناسنامه اش کوچک بود او را دوباره به پیش دبستانی فرستند و یک سال از ما عقب ماند. 

آن روزها الکی مدرسه ها را تعطیل نمی کردند . برف تا زانویمان بود و مدرسه قدری از محیط شهری دور بود ولی باز هم تعطیلی در کار نبود......

همه جای مدرسه مان خراب بود، نیمکت ها ، سقف کلاس ها ، آب خوری ها ، حتی درهای دستشویی ها، اما دل هایمان ساده و سالم بودند. با هم می خندیدیم! به هم  نگاه میکردیم و بی واسطه می خندیدیم.به سوراخ های روی دیوار میخندیدیم! به گربه ی کتاب درسی میخندیدیم ، خوراکی هایمان را صادقانه تقسیم میکردیم و شادمانه دنبال بازی میکردیم. عشقمان فوتبال بازی کردن بود! اما توپ هم توی دفتر مدرسه بعضی اوقات پیدا نمیشد! 


ای که چه شادی ها و دنیای امنی داشتیم!

از دست بابا آب می گرفتیم و الفبای زندگی بود که خوانده میشد و رجعت آرامش و شادی های خالصانه و پاک کودکانه.

بچه ها مدام به دنبال در رفتن از کلاس بودند. همه با هم یک دفعه اجازه میگرفتند که بروند دستشویی! بعضی ها کم رو تر بودند و اجازه نمیگرفتند! یا وقتی معلم سوال میکرد استرس می گرفتند و از بد حادثه سر کلاس خرابکاری میکردند! معمولا معلم جواد رو که به نوعی مبصر کلاس بود با این ها میفرستد تا منزلشان تا تعویض لباس کنند!

در آن سال یک سال پنجمی بود به نام ----- که عجیب علاقه مند بود به اذیت کردن سال اول ها! ما را اذیت میکرد و میترساند . ما هم دسته جمعی حمله میکردیم بهش! الان که فکر میکنم میبینم احتمالا از یک نوع بیماری روانی جدی رنج میبرده است!

آن سال با خواندن اسم من و چند نفر دیگر در سر صف به عنوان شاگردهای ممتاز به پایان رسید! وای که چقدر خوشحال بودیم که باید به دنبال توپ در تابستان میدویدیم!

تلویزیون را روشن میکردیم و با حرص و ولع به برنامه ها خیره میشدیم و مدام هم آقای خاتمی رو میدیدیم که رئیس جمهور وقت بود........

فوتبالیست ها کارتون محبوبمان بود! آخ که چقدر شوت زدن های سوباسا را دوست داشتم و آرزو داشتم مثل او بتوانم بازی کنم .

بعدها زندگی نشانم داد که گاهی گل به خودیی هایی میزنیم که به سختی حتی دروازه بانی مثل واکی بایشی هم میتونه بگیرتشون!

سال اول دبستان ما نیز به همین ملاحت گذشت.

گر به کعبه نرسیدیم لاقل در حد وسع خویش برای جبران دویدیم........


زندگی برای ما مثل یک رود جریان داشت شاید کم آب بود ولی از دل روزگار صخره ای میگذشت و ما نیز گویی همچنان به دنبال قایق هایمان در جوی آب به دنبالش روان بودیم.....

پ ن 1: چند وقت پیش جواد را در ابهر دیدم که نامزد کرده بود و با نامزدش در خیابان بودند.

عکس زیر هم که خودم گرفتم شاید تصویری باشد که در ذهنتان بیاید:




 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۵
امید پویان

حاصل 4 سال زندگی در مازندران و بابلسر آشنایی با موسیقی محلی آن ها و بالاخص موسیقی های جشن ها و عروسی هاشون بود. 

یکی از آهنگ های زیبای شمالی به نام آی ربابه جان رو واستون میزارم تا دانلود کنید.

امیدوارم لذت ببرید 


دانلود آهنگ آی ربابه جان



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۲۰
امید پویان

سلامی عالی به دوستانی متعالی!

الان که در حال نگارش این پست هستم بسیار خوشحالم چون تعطیلات نوروزو و خیلی از دوستان و اقوام رو دیدم که باعث تجدید دیدار شده و روحیه ام رو خیلی بهتر کرده. از طرفی هم چون محسن پسرعموم داره ازدواج میکنه خیلی جنبه فان بیشتری یپدا کرده این دیدار ها چون بعضی آشنایان فکر می کنند من این شکر رو خوردم و دارم زن میگیرم.


خلاصش از مطلب دور نشیم! لطفا این آهنگ زیبا از سیاوش قمیشی رو از دست ندید!

آهنگ طلوع من طلوع من!


سیاوش قمیشی





۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۰۰
امید پویان

سال های 76 و 75 بودند.

سال هایی که خاطرات واضحی دارم از آن ها ، سال هایی که می توانم آن انها را توصیف کنم.

از آن های کودکی به خاطر دارم که عموما ساکت بودم و به کارهای دیگران نگاهمی کردم و شنیدن جزو علایقم بود. چون در آن موقع مثل بچه های امروزی خبری از پلی استیشن و ... نبود و اگر هم می بود وضعیت مردم طوری نبود که در خانه هایشان از این وسایل که آن موقع لوکس حساب میشد داشته باشند  پس در خانه معمولا  تنها بودم چون برادری نداشتم ساکت بودم و یا جلوی در خانه امان می نشستم. 

پارکی در نزدیکی خانه امان بود که محوطه چمن کاری زیبایی داشت و برای دوران کودکی ما بزرگ و مورد پسند بود. 

با پسرعمویم مهران که همسن خودم بود  و بعدها همکلاسی هم شدیم بیشتر وقتمان را می گذراندیم. گاهی در همان کوچه مینشستیم و با پسر همسایه که فکر کنم اسمش امیر بود  بازی های کودکانه انجام می دادیم .

رزونامه ها را نمی توانسم بخوانم ولی علاقه زیادی داشتم که بتوانم و فقط عکس فوتبالیست ها رو نگاه میکردم .

تلویزیون هم برنامه هایش همان موقع هم برای من جذاب نبود که نبود!

بزرگترین نگرانیم این بود که از پیج تا کارتون فقط یکیشو خوشم میومد که آن لعنتی هم وسطش برفکی میشد تلویزیون یا برق می رفت و این مسائل .

کارتون محبوب کودکیم هم مان فوتبالیست ها بود که با هر شوت سوباسا که یک قسمت طول میکشید شب ها چقدر فکر می کردم که من بودم چطوری شوت می کردم.

به شدت رقابتی بودم همان موقع هم، میل عجیبی به کمال گرایی داشتم.

طوری که تا دوره راهنمایی و حتی اواسط دبیرستان هم این کمال گرایی از بین نرفت  و بسا آسیب ها هم که از همین کمال گرایی خوردم.

از خاطرات کودکی پیش از دبستان همین خاطرات کوتاه و لحظه های خاکستری رو دارم.

دبستان بماند برای روزهای بعد.....


تصویر پایین هم تصویری است از خیابان پشتی کوچه ما که بعدها در موردش بیشتر خواهم نوشت


خیابان پشت کوچه ما


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۴۰
امید پویان


افسانه الدورادو:

الدورادو یه شهره که بشرهنوز نتونسته پیداش کنه ازنظرمن یه آرمانشهره!این مطلب رو بخونید میفهمیدقضیه ازچه قراره:

شهر افسانه ای طلا، شهر گنج های بی کران، که در نقطه ای نا معلوم در جبال آند قرار دارد.

تحقیقات نشان می دهد این جستجوها از اصل بیهوده بوده، زیرا الدورادو نه نام یک شهر بلکه نام یک شخص است.

افسانه ی الدورادو نخستین بار از طریق فاتحان اسپانیولی که تحت فرماندهی بالیوا در قرن شانزدهم به آمریکای مرکزی حمله بردند به ما منتقل شده است.

هنگامی که آن ها در قاره ی آمریکا پیش می رفتند، افسانه هایی درباره ی سرخپوستان خورشید پرست، چیبچا، شنیدند که در دشت های سرد و مرتفع نزدیک بوگوتا پایتخت کلمبیا می زیستند.

گفته شد این قبایل، طلا را فلز خورشید می نامیدند: آن ها زینت آلاتی از طلا به خود می آویختند و بیش از 200 سال ساختمان هایشان را با صفحاتی از این فلز می پوشاندند.

لوییزراما صاحب منصب اسپانیولی در1535 گزارش کرد که سرخپوستی به او گفته دریاچه ای کوهستانی و مقدس در نقطه ای از این سرزمین وجود دارد که سرشار از طلاست و فرمانروای این شهر تن پوشی از طلا در بردارد. با شیوع این قصه ها، نام الدورادو به عنوان شهری از طلا جان گرفت. محل اصلی آن نامعلوم بود اما در نقشه های کشور برزیل محلی هم برای آن در نظر گرفته شد.

در قرن شانزدهم بارتلموس ولرز سرمایه داری معروف چندین گروه اکتشافی را در جستجوی الدورادو به کلمبیا فرستاد. آن ها هر سرخپوست بد اقبالی را که به چنگشان می افتاد تا سر حد مرگ شکنجه می دادند تا راز الدورادو را برای آن ها بازگو کند و البته به هیچ نتیجه ای نرسیدند.

اما قصه ی شهر افسانه ای چنان کاشفان را کور کرده بود که از یاد برده بودند الدوراد علاوه برانکه به معنای شهر طلا تفسیر شده معنای مرد طلا هم می داد.

همین معنای دوم است که با افسانه ی چیبچا افسانه ای که جویندگان طلا آن را از یاد برده بودند مطابقت دارد.

قوم چیبچا طلا را پرستش می کردند رئیس و خدای آن ها در دریاچه زندگی می کرد. این خدا آنچنان هیبت ترسناکی داشت که هیچکس حتی رئیس قبایل اجازه نداشت به او بنگرد. اما سالی یکبار در مراسمی چشمهای خود را می بستند و بدن خدای خود را صمغ آلود کرده به سراپای او گرد طلا می پاشیدند، آنگاه کلکی را با توده های عظیم مجسمه های طلای حیوانات و تزئینات دیگر می انباشتند. کلک به وسط دریاچه ی مقدس گواویتا برده می شد و در آنجا نجبا و راهبان آن هدایا را به درون دریاچه می انداختند.

دریاچه ی گواتاویتا دریاچه ای واقعی است اما شواهد قانع کننده برای اثبات این ماجرا تا سال 1969 به دست نیامد، در این سال دو کشاورز که در جستجوی سگ گمشده ی خود بودند در تپه های نزدیک شهر بوگوتا، بدرون غار کوچکی رفتند و در آنجا قایق کوچکی پیدا کردند که از طلای خالص بود. بر عرشه ی این پارو زن پشت به خدای طلایی خود نشسته بودند. اما دریاچه هنوز از تسلیم طلاهای خویش امتناع می ورزد.

در 1580 دون آنتونیو سیلودای اسپانیایی 8000 سرخپوست را وا داشت با ایجاد نهرها و کشاندن آب دریاچه به آن ها، دریاچه را بخشکانند

اما دیواره های نهرها فرو ریخت و سرخپوستان دست از کار کشیدند زیرا می ترسیدند خدای خورشید از ربودن طلاهایش خشمگین شود.

1823 و مجددا در 1900 تلاش هایی برای خشکاندن آب گواتاویتا صورت گرفت اما شئی با ارزشی پیدا نشد زیرا اعماق دریاچه قیفی شکل هرگز جستجو نشد و این همان جایی است که الدورادو نفایس خود را پنهان کرده تا آن را به خدایان خشمگین هدیه کند.



الدورادو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۹
امید پویان


مختصری بر شرح حال خودم :


متولد شهرستان ابهر هستم در استان زنجان و اصالتامتعلق به منطقه اوریاد جایی که مدرنیته کمتر بهش رسیده و آدم های باصفایی داره. شاید چیزی از اخرین مدل هیوندا و لامبورگینی ندونن ولی زندگیشون هنوز واقعیه و وقتی باهاشون حرف میزنی یک  سادگی خاصی دارن.

از خط اصلی دور نشیم.

دوران ابتدایی را در شهرستان خرمدره سپری کردم و در مدرسه انقلاب خاطراتی که از هر مقطع دارم را جداگانه خواهم نگاشت. 

مدرسه مان کوچک بود و یک کمی دور ولی راضی بودیم. دور و بر مدرسه مان سگ و گرگ پیدا میشد ولی گویا دلشان به حال کوچکی ما می سوخت که هیچگاه شاهد هیچ حرکتی از جانبشون نبودیم طی سالیان تحصیل.

درباره این سال ها مفصل خواهم نوشت.

برای راهنمایی در سال سال 1383 در ازمون ورودی مدارس نمونه دولتی شرکت کردم و پذیرفته شدم. به ناچار هر روز به شهر ابهر می رفتیم برای ادامه تحصیل  و انصافا هم مدرسه خوبی بود.


ابهر

خاطرات انجا نیز تلخی هایشان بیشتر یادم می آید و بعدا صفحات وبلاگ پر خواهد شد.

دبیرستان علی رغم ماجراهای طولانی به یک مدرسه مشارکت مردمی به نام باهنر رفتم. اون اج خاطرات خوش بسیاری برایم داشت که هنوز برایم تازه اند و لازم به ذکر است که بعدها عرض خواهد شد خدمتتون.

پیش دانشگاهی نیز در مدرسه سعدی خرمدره  گذشت که از تلخ ترین سال های تحصیلیم بود ولی عاقبت خوشی را داشت.

در کنکور سراسری شرکت کردم در رشته ریاضی که با رتبه نجومی از خیرش گذاشتم  و از طریق کنکور گروه زبان های خارجه در دانشگاه مازندران پذیرفته شدم(ورودی 90) و هم اکنون ترم آخر هستم!





میدان معلم خرمدره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۰۰
امید پویان

برای دهه شصتی ها و هفتادی ها یک آهنگ بود که خیلی خاطره انگیز بود چون نمیشد یک عروسی برگزار بشود و این آهنگ نباشد!


این شما و این هم دکتر شماعی زاده و دخترش و ...!

دانلود آهنگ یه دختر دارم از حسن شماعی زاده


امیدوارم حسابی لذت ببرید و خاطراتتون زنده بشه!

تصویریش رو هم دارم ببینم چقدر طالب داره این آهنگ در صورت لزوم تصویریش رو هم میزارم با کیفیت عالی 

حسن شماعی زاده

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۹
امید پویان